مـــــــا ادمـــــــــ الکیـــــــ خوشـــــا
ازبس الکی خندیدیم دیگه کسی گریه هامونو
باور نمیکنهــــــ...
سلامتی ما که ی عمر خندیدیم و خندوندیم
ولی کسی نبود وقتی حالمون گرفتس بپرسه
#چِتِـهـــــــــِ...!!
میشکند بغضم یک وقت!
انگاه غرق میشوی در سیلاب اشکهایم
که بهانه روان شدنش هستی !!!!
فریاد بزند؛
اما . . .
من جلوی دهانش را می گیرم،
وقتی می دانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!!!
این روزها من . . .
خدای سکوت شده ام؛
خفقان گرفته ام تا آرامش اهالی دنیا،
خط خطی نشود . . .!!!
هول هولکی و دم دستی
برای رفع تکلیف
اما خستگی ات را رفع نمی کنند
دل آدم را باز نمی کند خاطره نمی شود.
دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی ست
پر از رنگ و بو
این دوستی ها جان می دهد برای خاطره های دم دستی...
"ﺑﻐﻀﺖ " ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ ...
ﺍﯾﻨﺠﺎ! ﺑﻌﻀـــــــــــﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣـــــــــــﺎ !
ﻣﻮﻗﻌــــــﯽ ﮐﻪ ﺑﻐﺾ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺸﮑﻨﺪ،
ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﻋﺠﯿﺐ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ :
" ﭼﺘــــــــــــــــــــــﻪ ﺑﺎﺯ؟؟ ."
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
تو
تمام تنهایی هایم را
از من گرفته ای
خیابان ها
بی حضور تو
راه های آشکار جهنم اند ...
من به دلتنگی این آدمها ، که شبیه اند به اشعار فروغ
من به مرگ ابدی همه خاطره ها می نگرم . . .
آی ؛ اِی خاطره لعنتی خوب و قشنگ
کوله بارت اینجاست
به سلامت بروی . . .
دست برداشته ام از توجه بی وقفه به حضور ادمها
پرهیز میکنم از ثبت
وجودهایی که ماندگاری ندارند..
اینروزها تلخ تر از همیشه
از همه ی ادمها بریده ام.....
بانسيمي برود كسي كه بخاطرش به طوفان زده اي!!
چرا نگاه هایت اینقدر غمگین است؟؟
چرا لبخند هایت اینقدر تلخ و بیرنگ است؟؟
اما افسوس که هیچ کس نبود....
همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره...
اری با تو هستم....!!
با تویی که از کنارم گذشتی.....
و حتی یک بار هم نپرسیدی..
چرا چشمهایم همیشه بارانی است....!!
چــقـد غــم انـگـیــزن
بــا هـمــه ی تــلـاشی کـه مـیـکـنـی بــرای خــنـدیــدن
خـوب مـیـفـهـمــیــم کــه
چـقـد خـنــده هــامــون سَــرسَــری ســت...
و از هــمـیـن لـجـم مـیـگـیــره
یـه چـیــزی تــوی نـاخــودآگــاهِ پــایــیـز هـســت
کــه بــدجــور دل ادم مــیـگــیــره...
همه لرزش وجودت رو به پای سرمای پاییز میزارن..
گرفتگی گلویت را به پای سرماخوردگی میگذارند..
سرخی چشم هایت را به پای سرمای پاییزی میگذارند..
ولی همه ی اینا دلیلی جز رفتن تو ندارند!
وتو
با رفتنت پاییز فصل به این قشنگی را هم
بدنام کرده ای...
.
زير روشنايي ماه سوختم!
نميداني چه خفتي داشت
زير نور كسي باشم كه هر شب تورا به رخ او ميكشيدم
و امشب
من
به ناچار زير نور ماه آسمان قدم بر ميداشتم...
ولي سرم بالا نرفت
تا مبادا چشمم
به ستاره اي بيفتد
من مثل تو بيانصاف نيستم
هنوز هم وفادارم
نه به تو
به دلم!!!
چه کرده ای با من و احساسم ؟؟!
زجر میکشم .... من .... تنها ....
و تو ....
به تنها چیزی که فکر نمیکنی ....
من هستم !!!
نظرات شما عزیزان: